پارت ۱۲۴
غذا که روی میز اومد، همه برای چند لحظه ساکت شدن و شروع کردن به خوردن.
ات با اشتها مشغول لازانیا شد و زودتر از همه ظرفش رو تموم کرد، اما هنوز حس میکرد سیر نشده. نگاهش سر خورد سمت ظرف جونگکوک. دید که اون تکههای مرغ پاستا رو یکییکی جدا میکنه و میذاره کنار.
ات بدون معطلی چنگالشو برداشت، خم شد و همون تکههای مرغ رو برداشت و گذاشت توی دهنش. جونگسو با خنده زد به تهیونگ:
– «دیدی؟ هنوز میگه سیر نشدم!»
جونگکوک نیمنگاهی به ات انداخت، بعد ظرفشو کشید سمتش و با یه حرکت کوتاه سر، اشاره کرد که ادامه بده.
ات لبخند ریزی زد؛ از اون لبخندهای بیصدا اما پرمعنی. بدون حرف شروع کرد به خوردن. آخر سر هم، با کمک جونگکوک، هر دو ظرفو خالی کردن.
وقتی بلند شدن، جونگکوک حساب همه رو داد. چهار نفری از رستوران بیرون زدن. همونطور که قدم میزدن، ات گفت:
– «ببینید… اگه قراره شب بریم بار، پس همین الان لباسامونو بخریم و بپوشیم. دیگه از اینجا مستقیم بریم اونجا.»
جونگسو سرشو تکون داد:
– «ایده خوبیه، ولی الان خیلی زوده. اول بریم یه سر شهربازی. بعد خرید لباس میچسبه.»
تهیونگ هم اضافه کرد:
– «آره، اینجوری هم وقت میگذره، هم حالوهوامون عوض میشه.»
ات با لبخند گفت:
– «عالیه.»
و همگی با شور و انرژی راهشون رو به سمت شهربازی گرفتن.
ات با اشتها مشغول لازانیا شد و زودتر از همه ظرفش رو تموم کرد، اما هنوز حس میکرد سیر نشده. نگاهش سر خورد سمت ظرف جونگکوک. دید که اون تکههای مرغ پاستا رو یکییکی جدا میکنه و میذاره کنار.
ات بدون معطلی چنگالشو برداشت، خم شد و همون تکههای مرغ رو برداشت و گذاشت توی دهنش. جونگسو با خنده زد به تهیونگ:
– «دیدی؟ هنوز میگه سیر نشدم!»
جونگکوک نیمنگاهی به ات انداخت، بعد ظرفشو کشید سمتش و با یه حرکت کوتاه سر، اشاره کرد که ادامه بده.
ات لبخند ریزی زد؛ از اون لبخندهای بیصدا اما پرمعنی. بدون حرف شروع کرد به خوردن. آخر سر هم، با کمک جونگکوک، هر دو ظرفو خالی کردن.
وقتی بلند شدن، جونگکوک حساب همه رو داد. چهار نفری از رستوران بیرون زدن. همونطور که قدم میزدن، ات گفت:
– «ببینید… اگه قراره شب بریم بار، پس همین الان لباسامونو بخریم و بپوشیم. دیگه از اینجا مستقیم بریم اونجا.»
جونگسو سرشو تکون داد:
– «ایده خوبیه، ولی الان خیلی زوده. اول بریم یه سر شهربازی. بعد خرید لباس میچسبه.»
تهیونگ هم اضافه کرد:
– «آره، اینجوری هم وقت میگذره، هم حالوهوامون عوض میشه.»
ات با لبخند گفت:
– «عالیه.»
و همگی با شور و انرژی راهشون رو به سمت شهربازی گرفتن.
- ۳.۱k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط